کد مطلب:164579 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:114

در وفات فاطمه ی زهرا و زنده شدنش بعد از تکفین
و این فصل در چند امر انجام و اختتام پذیرد:

امر اول: صدوق - رضی الله - در كتاب امالی و عیون اخبار الرضا به سندهای خود از حضرت امام رضا - علیه السلام - روایت داشته كه:

آن جناب فرمود كه: رسول خدا فرمود كه چون مرا به آسمان بردند جبرئیل دست مرا گرفت پس مرا داخل بهشت نمود، پس از رطب بهشت به من داد و آن را خوردم و آن در صلب من منعقد به نطفه شد، پس چون به زمین نزول نمودم با خدیجه مواقعه نمودم، پس او به فاطمه بارور شد. پس فاطمه حوراء انسیه است. پس هر زمانی كه مشتاق رایحه ی بهشت می شوم، دخترم فاطمه را


می بویم [1] .

و در بعضی از اخبار ورود یافته كه:

نطفه ی فاطمه از سیب بهشت بوده [2] .

و منافاتی در میان این دو صنف از اخبار نیست. اما در مقام ظاهر پس ممكن است جمع به این نحو كه از رطب و سیب هر دو خورده باشد، و انعقاد آن نطفه ی مباركه ی از هر دو باشد، و در هر خبری یكی از آنها ذكر شده باشد. و اما در مقام باطن؛ پس در موضع خود مقرر است كه درخت بهشت عنبر سرشت هر قسم میوه را داراست. پس یك درخت همه میوه ها را می دهد و از هر میوه ی آن لذت همه ی میوه ها حاصل است، چنان كه در شجره ی منهیه ی به نهی تنزیهی كه آدم و حوا از آن خوردند در اخبار اختلاف است كه آیا گندم بوده یا انگور بوده و یا غیر آن، و جمع میان آن اخبار به نحو مذكور است. و در تفسیر صافی مزبور است [3] .

امر دوم: در بیان وجه تسمیه به فاطمه ی زهرا است. بدان كه؛ از اخبار بسیار مستفاد است كه:

فاطمه را به فاطمه نامیدند برای این كه محبان خود را باز می دارد از آتش جهنم [4] .

و در بعضی از اخبار ورود یافته كه:

مردم میل می نمودند به تزویج رسول خدا برای این كه امارت و سلطنت و


امانت و نور ولایت در اولاد ایشان قرار گیرد كه از صلب پیغمبر بیرون آید، و چون فاطمه تولد یافت، آن نور بدان صدیقه ی كبری انتقال یافت. پس مردم از این طمع مأیوس شدند [5] .

و اما وجه تسمیه ی آن صدیقه ی طاهره به زهرا پس چیزی است كه صدوق در كتاب علل الشرایع ذكر كرده به سندهای خود از ابان بن تغلب كه:

به حضرت صادق - علیه السلام - عرض كردم كه: چرا فاطمه را به زهرا نامیدند؟ آن جناب فرمود كه: فاطمه می درخشید برای امیرالمؤمنین در روز سه دفعه، و بود كه می درخشید نور روی مباركش در وقت نماز صبح و مردمان در رختخواب بودند پس سفیدی آن نور داخل می شد، به سوی حجرات ایشان به مدینه. پس دیوارهای ایشان سفید می شد، پس از آن تعجب می نمودند و از پیغمبر سؤال می كردند از سبب آن. پس ایشان را به خانه فاطمه روان می كردند، و ایشان می دیدند كه فاطمه در محراب عبادت نشسته است و نور از رویش ساطع است، پس می دانستند كه آن، نور روی فاطمه است و در وقت ظهور نور روی مباركش به زردی ظاهر می شد و در وقت شام به سرخی ظاهر می شد، و مردمان به نحو مزبور از پیغمبر سؤال می كردند و به همان نحو سابق معلوم می كردند. پس آن نور در روی فاطمه بود تا حسین تولد یافت. و آن نور منقلب است در روهای ما، تا روز قیامت در ائمه ی ما اهل بیت، امامی بعد از امامی. [6] .

امر سوم: در كتاب عیون المعجزات روایت كرده از حارثة بن قدامة گفت كه:

خبر داد مرا سلمان. گفت كه، خبر داد مرا عمار و گفت كه، خبر می دهم تو را از امر عجب آورنده! گفتم: خبر ده مرا، ای عمار! گفت: بلی، دیدم كه علی


بن ابی طالب بر فاطمه داخل شد، پس چون فاطمه او را دید، ندا كرد كه نزدیك بیا تا خبر دهم به هر چه واقع شد و هر چه واقع شونده است و هر چه نخواهد شد تا روز قیامت، در هنگامی كه قیامت برپا می شود. عمار گفت كه: دیدم امیرالمؤمنین را كه برگشت. پس من هم از برگشتن او برگشتم؛ كه ناگاه علی بر پیغمبر داخل شد. پس پیغمبر فرمود كه: نزدیك بیا، ای ابوالحسن. پس نزدیك رفت. چون مجلس به او قرار گرفت، فرمود كه: آیا تو خبر می دهی مرا یا من خبر دهم تو را. علی عرض كرد كه: خبر از شما نیكوتر است، ای پیغمبر خدا. پس آن جناب فرمود: گویا من بودم كه داخل شدی بر فاطمه، و به تو چنین و چنین گفت پس تو برگشتی. پس فرمود كه: نور فاطمه از نور ما است، آیا نمی دانی تو؟ پس علی سجده ی شكر به جای آورد. عمار گوید علی بیرون رفت من هم با او رفتم. پس بر فاطمه داخل شد. من هم داخل شدم. پس فاطمه گفت كه: گویا می بینم كه به سوی پدرم برگشتی و چنین به تو گفت. پس فاطمه گفت: ای اباالحسن! به درستی كه خدا خلق كرد نور مرا و بود كه تسبیح می كرد نور من خدای - جل جلاله - را، پس از آن، آن نور را به ودیعه گذاشت در درختی از درخت بهشت. پس روشنائی داد. پس چون پدرم داخل بهشت شد، خدای تعالی به او الهام فرمود كه میوه ی آن درخت را بچیند و آن را در دهان خود گذاشته بخورد. پس پدرم چنان كرد. پس خدای تعالی مرا به ودیعه در صلب پدرم گذاشت. پس پدرم مرا در خدیجه، دختر خویلد، به ودیعه گذاشت. پس مرا خدیجه وضع نمود. و من از آن نور می دانم آنچه را كه پس از این واقع شد و آنچه كه واقع می شود و آنچه را كه واقع نمی شود، ای اباالحسن! مؤمن نظر می كند به نور خدای تعالی. امر چهارم: در مناقب فاطمه - علیهاالسلام - و فضائل آن جناب است.

و در آن چند حدیث است:

حدیث اول: صدول در كتاب علل الشرایع به اسناد خود روایت داشته كه:


حضرت باقر فرمودند كه: چون فاطمه تولد یافت خدای تعالی به ملكی وحی فرمود كه برو و در زبان پیغمبر بینداز كه آن را فاطمه نام كند. پس آن جناب را پیغمبر فاطمه نامید. پس از آن خدای تعالی فرمود كه: شیر دادم تو را به علم یعنی از شیر باز داشتن تو مقرون به علم شد و بازداشتم تو را از حیض [7] .

حدیث دوم: در كتب خاصه ی چون عیون اخبار الرضا و مجالس شیخ مفید و احتجاج طبرسی و امالی صدوق و از كتب عامه ی صحیح بخاری و جمعی دیگر از پیغمبر روایت كرده اند كه فرمود اینكه:

خدای تعالی به غضب می آید برای غضب فاطمه و راضی و خشنود می شود برای رضای فاطمه [8] .

و اسناد این حدیث را از طرق عامه در شرح الفیه امامت ذكر كردم.

حدیث سوم: جمعی از عامه و خاصه به اسناد خود از پیغمبر روایت داشته اند كه:

هر كه فاطمه را اذیت و آزار رساند خدای را آزار كرده و پیغمبر را آزار كرده و هر كه خدا و پیغمبر را آزار كند نظر به نص قرآنی، خدا او را لعنت كند و به عذاب جهنم او را معذب كند، چنان كه فرمود: (ان الذین یؤذون الله و رسوله لعنهم الله فی الدنیا و الاخرة و أعدلهم عذابا مهینا) [9] . [10] .


حدیث چهارم: شیخ طوسی در كتاب امالی به اسناد خود از عایشه روایت داشته كه:

ندیدم هیچ یك از مردمان را كه شبیه تر باشد از حدیث و سخن گفتن به رسول خدا از فاطمه. بود فاطمه كه هر وقت داخل بر پیغمبر می شد پیغمبر به او مرحبا می گفت و دستهای فاطمه را می بوسید و او را بر محل جلوس خود می نشانید، پس اگر پیغمبر بر فاطمه داخل می شد فاطمه از جای برمی خاست و به او مرحبا می گفت و دستهای پیغمبر را می بوسید [11] .

ایضا؛ در حدیث است كه:

هر وقت فاطمه بر پیغمبر داخل می شد، پیغمبر برای او از جای برمی خاست و هرگز پیغمبر نمی خوابید مگر این كه میان دو پستان فاطمه را می بوسید و یا دو روی فاطمه را می بوسید [12] .

حدیث پنجم: در تألم فاطمه برای مادرش. در كتاب خرایج فرموده كه:

روایت شد كه حضرت صادق - علیه السلام - گفت كه: چون خدیجه وفات یافت، فاطمه به پیغمبر پناه برده و دور پیغمبر می گردید و می گفت: ای پیغمبر خدا! مادر من كجا است؟ پس پیغمبر جوابش نمی داد. پس فاطمه به دور مردم می گردید و سؤال می كرد و پیغمبر نمی دانست كه چه جواب گوید، پس جبرئیل نازل شد. پس گفت كه: پروردگار تو امر می كند تو را كه فاطمه را سلام من برسانی، و او را بگوی كه: مادر تو در خانه ی از نی است، كه اطراف آن از طلا است، و ستون آن از یاقوت سرخ است، میان آسیه- زن فرعون - و مریم - دختر عمران - است. پس فاطمه گفت كه: خدا سلام است، و از او است سلام، و به


سوی او است سلام [13] .

حدیث ششم: در كتاب خرایج فرموده كه:

روایت شد كه ام ایمن گفت كه چون وفات یافت، من قسم خوردم كه در مدینه نمانم زیرا كه طاقت نداشتم كه نظر كنم به سوی مكانهای فاطمه، پس به سوی مكه برآمدم، چون در اثناء راه رسیدم تشنگی شدید بر من عارض شد. پس دستها را برداشتم و عرض كردم: پروردگارا! من خادمه ی فاطمه ی زهرا می باشم، تو می خواهی از عطش مرا بكشی! پس خدای تعالی دلوی از آسمان نازل كرد، پس آب آشامیدم، و تا هفت سال محتاج به آب و طعام نبودم. و مردم در روز بسیار گرم ام ایمن را برای كاری می فرستادند و او را تشنگی روی نمی داد [14] .

حدیث هفتم: در كتاب خرایج فرموده كه:

روایت شد این كه سلمان گفت كه: فاطمه نشسته بود، و در پیش روی او آسیائی بود كه به آن جو می سائید. و بر عمود آسیا خون روان بود كه از خون دست فاطمه بود. و حسین در یك كنار از خانه افتاده از گرسنگی، بی تابی می كرد. پس من عرض كردم كه: ای دختر پیغمبر! دستهای تو زخم شد و فضه هست به او ده تا بساید. فرمود كه: مرا وصیت كرد كه خدمت یك روز با فضه باشد، و دیروز نوبه ی او بود. سلمان گوید كه عرض كردم كه: من غلام آزاد شده شمایم یا من آسیا می كنم و یا حسین را ساكت می كنم؟ آن جناب فرمود كه: من به ساكت حسین داناترم، و تو آسیا كن. پس من قدری آسیا كردم كه ناگاه، صدای اقامه ی نماز بلند شد. پس رفتم و با پیغمبر نماز گذاردم، چون از نماز فارغ شدم كیفیت احوال فاطمه را به علی گفتم. پس گریست و به خانه رفت و برگشت و حال اینكه تبسم می نمود، پس پیغمبر از سبب تبسم آن جناب


سؤال كرد. در جواب عرض كرد كه: داخل شدم بر فاطمه و حال این كه بر پشت خوابیده بود، و حسین بر بالای سینه ی او خوابیده بود، و آسیا در پیش روی او می گردید بدون این كه دستی آن را بگرداند! پس پیغمبر تبسم فرمود و گفت: ای علی! آیا ندانستی كه برای خدا ملائكه است كه در زمین سیر می كنند و خدمت می كنند محمد و آل محمد را تا این كه روز قیامت قائم شود؟ [15] .

حدیث هشتم: در كتاب خرایج فرموده كه روایت شد این كه:

علی از یهودی، قدری جو قرض خواست، پس یهودی مطالبه ی رهن نمود. آن جناب چادر فاطمه را به رهن گذاشت - و آن چادر از پشم بود - پس یهودی آن چادر را به خانه برد و در بیتی از بیوت گذاشت. پس چون شب در آمد، زوجه ی آن یهودی بدان خانه رفت كه آن چادر در آنجا بود، و شغلی داشت دید كه آن خانه پر از نور است، پس به جانب شوهر خود برگشت و او را از آن روشنائی اخبار كرد. پس یهودی تعجب كرد - و غافل از چادر فاطمه بود - پس به زودی داخل آن خانه شد. پس ناگاه دید كه نوری در آنجا ساطع مانند ماه می درخشید، پس درست نگاه كرد دید كه آن نور از آن چادر است. پس آن یهودی بیرون آمد و اقوام خود را جمع كرد، پس هشتاد نفر یهود آن را دیدند، و مسلمان شدند [16] .

حدیث نهم: در كرامت نواده ی فضه:

صاحب مناقب فرموده كه:

مالك بن دینار گفت كه: در محلی كه مردم وداع حج می كردند، دیدم زنی را بر


شتری لاغر، و مردان او را نصیحت می كردند كه برگردد. پس چون به وسط بیابان رسیدیم آن دابه [17] خسته شد پس مردم آن زن را ملامت كردند كه تو چرا آمدی؟ پس آن زن سر خود را به آسمان بلند نمود و گفت كه: نه در خانه من مرا برگذار كردی و نه به سوی خانه تو بردی، پس قسم به عزت تو، اگر غیر از تو كسی این كار را كرده بود هر آینه شكایت او را نمی نمودم مگر به سوی تو. پس ناگاه شخصی از بیابان در رسید و مهار ناقه [ای] به دست او بود، پس به آن زن گفت كه سوار شو. پس سوار شد و آن شتر مانند برق جهنده می رفت. پس چون به مطاف [18] رسیدیم، دیدیم كه آن زن طاف می كند. پس من او را قسم دادم كه تو كیستی، گفت منم شهره دختر مسكة دختر فضه خادمه ی زهرا [19] .

حدیث دهم: علامه ی دربندی - اعلی الله مقامه - در كتاب اكسیر العبادات و اسرار الشهادات گفته كه:

جمعی از صلحاء اخبار نقل نمودند از زبان عالمی از علماء معاصرین كه او گفت كه خبر داد مرا مرد عادلی از طلاب علوم كه گفت: من در برخی از زمان توبیخ و سرزنش می نمودم در پیش خود و در محضر ناس زعفر جنی را، و تأسف می خوردم كه چرا در روز عاشورا بدون یاری امام مراجعت نمود، و نفس خود را ساكت نمی نمودم كه او از جانب امام مأمور به جهاد نبود. پس شبی از شبهای دهه ی اول محرم نشسته بودم در منزل خودم به تنهائی در مدرسه [ای] از مدارس اصفهان و بعضی از كتابهای مقتل را مطالعه می نمودم، در موضع آمدن زعفر جنی با لشكرش به كربلا و رجوع ایشان بدون یاری فرزند پیغمبر. پس ناگاه مردی در را گشود، پس بر من سلام فرستاد. و من جواب


سلام او را گفتم و نشست و به او مرحبا گفتم و لیكن تعجب نمودم كه در را چه سان گشود، با اینكه بسته بود به حلقه [ای] كه بر آن معلق بود از آهن! پس به من گفت كه: مترس از من؛ پس من برادر تو زعفر جنی می باشم. آمدم كه تو را زیارت كنم و شكایت كنم از تو به سوی تو، پس بدان در بسیاری ملامت و مذمت كردن تو مرا. پس از آن گفت: ای برادر من! تو حقیقت امر را تا به حال نفهمیدی. پس بدان كه چون من به زمین كربلا رسیدم با لشكر من، در زمانی بودم كه زمین كربلا پر شده بود از اطراف و جوانب آن از لشكرهائی از طوائف جن، و برای ایشان پادشاهانی بزرگ بود كه من از ایشان پست تر و لشكرم كمتر. و هوا نیز تا به آسمان از ملائكه و جن پر بودند و بعضی به بعضی اتصال داشتند و مقدم هر صفی رئیس ایشان بود از ملائكه و جن، و اهل هر صفی از نزدیك یا دور در همان مكان كه جا گرفته بودند بر امام سلام می نمودند با نهایت مراعات بزرگواری آن جناب و به سوی آن حضرت تضرع می نمودند كه ایشان را رخصت قتال دهد و مكان من و مكان لشكر من به قدر چهار فرسخ از امام دور بود، زیرا كه در نزدیكتر از آن از زمین تا آسمان مكان خالی یافت نمی شد. پس بر امام - علیه السلام - با نهایت تبجیل و تعظیم سلام كردم. پس بر ما سلام را رد نمود. پس از آن شروع فرمود در تكلم بااهل هر صف هر؟ صف؟ از صفوف ملائكه و طوائف از جن. پس همه را جزای خیر داد و در آخر كلامش برای ایشان دعا كرد. پس مرخص نكرد احدی از ملائكه و جن را در نصرت و جهاد. پس همه به مكان های خود برگشتند و من با آن حال در كربلا بودم، و لیكن با لشكرم در یك جانب از زمین كربلا بودیم و گریه می كردیم، و جزع می نمودیم و بر صورت خود می زدیم. پس چون امر شهادت به وقوع پیوست، پس كفار با حرم پیغمبر مختار و سرهای اخیار ابرار رفتند من و اصحاب من در عقب ایشان می رفتیم و مقصود ما خدمت اهل بیت پیغمبر بود و اینكه كودكان را محافظت كنیم از این كه از پشت شتران بیفتند؛ پس چون لشكر ابن زیاد به كوفه رسیدند آفتاب غروب كرد و نتوانستند كه همه داخل كوفه شوند، پس موكلان بر اسیران


و سران شهیدان، در بیرون كوفه منزل كردند و برای خود خیمه و خرگاه برپا كردند و اسیران رادر جانب دیگر نازل نمودند. چون ساعتی از شب گذشت، اهالی كوفه آمدند با ظرفهای پر از نان و طعام و آب گوشت. پس آنها را به موكلین اسیران دادند و ایشان زهر مار كردند، اما كودكان پیغمبر از شدت گرسنگی به جزع آمدند، خصوصا در زمانی كه بوی مطبوخات به مشام ایشان رسید. پس فضه خادمه ی فاطمه به نزد صدیقه ی صغری، زینب خاتون آمد و عرض كرد كه ای سیده ی من! آیا نمی بینی كه كودكان به چه نحو به جزع آمدند از شدت گرسنگی؟ زینب فرمود كه ای فضه! چاره چیست؟ فضه عرض كرد كه: پیغمبر خدا به من فرمود كه برای تو سه دعای مستجاب است و اكنون دو دعا رفته است، یعنی دو دعا كرده ام و یكی مانده، پس اذن بده تا دعا كنم تا خدای تعالی فرجی در كار این اطفال عطا كند. پس زینب او را اذن داد. پس فضه به یك جانبی آمد كه تل كوچكی در آن جا بود، پس دو ركعت نماز گذارد برای استجابت دعا. پس دعا كرد. به ناگاه كاسه ی پر از آب گوشت از آسمان نازل گشت و در بالای آن دو گرده نان بود و بوی مشك و عنبر و زعفران از آن می وزید. پس غذای اهل بیت و سید سجاد و زنان و كودكان شد و هر زمانی كه محتاج به طعام می شدند، از آن تناول می فرمودند و آن كاسه باز پر می شد و آن دو قرص به جای خود باقی ماندند تا زمانی كه به مدینه طیبه مراجعت نمودند. پس زعفر گفت كه مرا ملامت مكن و مذمت منما. پس زعفر از پیش چشم آن صالح غائب شد. پس آن مرد صالح توبه نمود و پشیمان شد از ملامت زعفر و برای زعفر طلب رحمت می نمود [20]

حدیث یازدهم: علامه ی مجلسی به اسناد خود روایات داشت از كتاب بشارة المصطفی به اسنادش از حضرت صادق - علیه السلام - از پدر بزرگوارش از جابر بن


عبدالله انصاری كه گفت:

نماز گذارد به ما پیغمبر خدا، نماز عصر را. پس چون فارغ شد، در قبله ی خود نشست و مردمان در دور او بودند، كه ناگاه مرد پیری از هجرت كنندگان عرب در رسید كه بر او جامه ی كهنه ی پاره [ای] بود و نزدیك نبود كه از پیری خودداری كند. پس پیغمبر خدا از احوال او پرسید. آن مرد عرض كرد كه ای پیغمبر خدا! جگرم گرسنه است مرا سیر گردان و جسدم برهنه است مرا بپوشان، و من فقیرم احسانی به من كن. پس پیغمبر فرمود كه من برای تو چیزی نمی یابم و لیكن دال بر خیر مانند فاعل خیر است. برو به منزل كسی كه خدا و پیغمبر را دوست می دارد و خدا و پیغمبر او را دوست دارند. خدا را اختیار می كند بر نفس خود. برو به سوی حجره ی فاطمه و خانه ی فاطمه به خانه ی پیغمبر چسبیده بود - آن خانه [ای] كه پیغمبر برای خود در حالت خالی بودن از زمان مهیا ساخته بود - و فرمود: ای بلال! برخیز و این مرد را به خانه ی فاطمه ببر. پس اعرابی با بلال رفت، چون به در خانه ی فاطمه رسید ایستاد و فریاد كرد كه سلام بر شما باد، ای اهل بیت پیغمبر، و محل آمد و شد ملائكه و محل نزول جبرئیل روح الامین، به قرآن از پروردگار عالمیان. پس فاطمه گفت: سلام بر تو باد. پس تو كیستی؟ گفت مردی پیر از عرب می باشم به نزد پدرت سید عرب آمدم، و من، ای دختر پیغمبر! بدنم برهنه و جگرم گرسنه است. به من احسانی كن، خدا تو را رحمت كند! و بود برای فاطمه و علی و پیغمبر سه روز كه طعامی نخورده بودند و پیغمبر هم می دانست. پس فاطمه پوست گوسفندی را كه حسنین بر آن می خوابیدند به آن مرد داد و فرمود كه این را بگیر شاید كه خدای تعالی رحم كند برای تو آنچه را كه بهتر است. پس آن اعرابی گفت كه ای دختر محمد! شكایت كردم به سوی تو گرسنگی را، پس به من پوست گوسفندی دادی! من آن را با این گرسنگی چه كار؟ چون فاطمه این سخن را شنید قلاده [ای] در گردنش بود كه آن را فاطمه، دختر عم فاطمه كه دختر حمزة بن عبدالمطلب، بود به هدیه آورده بود. پس آن را از گردن خود گسیخت و به جانب اعرابی


انداخت و گفت: این را بگیر و بفروش. پس امید است كه خدای تعالی عوض دهد او را به چیزی كه بهتر از او است. پس اعرابی آن قلاده را گرفت و به مسجد پیغمبر در آمد و پیغمبر خدا با اصحاب نشسته بود. پس عرض كرد: ای پیغمبر خدا! این قلاده را فاطمه، دختر محمد، به من بخشید، پس گفت كه آن را بفروش! امید است كه خدا كاری برای تو كند. پس پیغمبر خدا گریست و فرمود كه چگونه خدا نخواهد كرد كاری برای تو و حال این كه آن را فاطمه دختر محمد به تو داد كه سیده ی دختران آدم است. پس عمار بن یاسر از جای برخاست و عرض كرد كه ای پیغمبر خدا! آیا اذن می دهی كه این قلاده را بخرم؟ آن جناب فرمود كه آن را بخر، ای عمار! پس اگر شریك شوند در آن جن و انس خدای تعالی عذاب نمی كند ایشان را به آتش. پس عمار گفت كه به چند می فروشی این قلاده را، ای اعرابی؟ گفت به سیری از نان و گوشت و برده ی یمانیه [ای] كه به آن ستر كنم عورت خود را، و در آن نماز گذارم برای خدای خود و یك دینار كه برساند مرا به اهل من. و عمار آنچه سهم او بود از غنایم خیبر فروخته بود و چیزی باقی نمانده بود.پس گفت به اعرابی كه به تو می دهم بیست دینار و دویست درهم هجریه و برده یمانیه و راحله ی [21] من كه تو را به اهل تو برساند و مقدار سیر شدن تو از نان گندم و گوشت. پس اعرابی گفت كه ای مرد! چه قدر سخاوت به مال داری! پس عمار او را برد وفا كرد به آنچه گفته بود. و اعرابی به سوی پیغمبر بازگشت. پس پیغمبر به او فرمود كه سیر شدی و پوشانیده شدی؟ عرض كرد: بلی و بی نیاز شدم. پدر و مادرم فدای تو باد! فرمود كه جزای كار فاطمه را بده. پس اعرابی گفت كه پروردگارا. تو خدائی نیستی كه ما تازه تو را گرفته باشیم و بجز تو خدائی نیست كه ما او را عبادت كنیم، و توئی روزی دهنده ی ما بر هر جهت. بار خدایا! ببخش به فاطمه چیزی را كه نه او را چشمی دیده باشد و نه او را گوشی شنیده باشد. پس پیغمبر


بر دعاء او آمین گفت. و رو كرد به سوی اصحابش، پس گفت كه خدای تعالی به تحقیق كه بخشید فاطمه را در دینا، این كه من پدر او هستم و در عالمین مثل من نیست و علی شوهر او است و اگر علی نبود برای فاطمه همسری نبود و حسن و حسین به او عطا فرمود و در عالمین مثل ایشان نیست كه هر دو بزرگ جوانان سبطهای پیغمبرانند و دو بزرگ جوانان اهل بهشت می باشند. و در مقابل پیغمبر مقداد و عمار و سلمان - رضی الله عنهم - بودند. پس فرمود كه زیاد كنم برای شما؟ عرض كردند: بلی، ای پیغمبر خدا! آن جناب فرمود كه روح یعنی جبرئیل به نزد من آمد و گفت در زمانی كه فاطمه به جوار رحمت ایزدی پیوست و دفن شد می آیند دو ملك در قبر او، سؤال می كنند او را كه خدای تو كیست، می گوید كه خدای تعالی پروردگار من است. پس می گویند كه پیغمبر تو كیست؟ می گوید: پدرم. پس می گویند كه امام تو كیست؟ می گوید: این كه بر كنار قبر من ایستاده است، علی بن ابی طالب. آگاه باشید زیاد می كنم از فضیلت فاطمه به درستی كه خدای تعالی موكل كرده است جماعتی از ملائكه را كه محافظت می كنند فاطمه را از پیش رو و از پشت سر و از طرف راست و از طرف چپ او و این ملائكه با او باشند در ایام زندگانی او و در نزد قبرش در وقت مردنش كه صلوات بسیار می فرستند بر او و بر پدرش و شوهرش و پسرانش. پس هر كه زیارت كند مرا در ایام زندگانی من و هر كه زیارت كند فاطمه را پس گویا زیارت كرد مرا و هر كه زیارت كند علی را پس گویا زیارت كرد فاطمه را و هر كه زیارت كرد حسن و حسین را، پس گویا زیارت كرد علی را، و هر كه زیارت كند ذریه حسن و حسین را پس گویا زیارت كرد حسن و حسین را. پس عمار آن قلاده را گرفت و آن را به مشك آلود و آن را در برده ی یمانیه پیچید و غلامی داشت كه اسم آن سهم بود - كه از غنایم خیبر خریده بود - پس آن قلاده را به آن غلام داد و گفت: این را بگیر و به پیغمبر برسان و تو نیز غلام آن جناب می باشی. پس آن غلام به نزد پیغمبر آمد و كیفیت را معروض داشت. آن


جناب فرمود كه به نزد فاطمه برو و قلاده را به او ده وتو غلام او می باشی. پس آن غلام به نزد فاطمه آمد و او را از آن واقعه خبر داد. پس فاطمه آن قلاده را گرفت و آن غلام را آزاد كرد. آن غلام خندید. فاطمه گفت: چرا خندیدی؟ عرض كرد: بزرگی بركت این قلاده مرا خندانید، كه گرسنه ای را سیر كرد و برهنه ای را پوشانید و فقیری را غنی كرد و غلامی را آزاد كرد و در آخر امر آن قلاده به صاحبش برگشت [22] .

حدیث دوازدهم: روایت شده است در تفسیر فرات بن ابراهیم به اسناد خود از حضرت صادق آل محمد، از پدرش:

گفت كه گفت رسول خدا كه: چون روز قیامت می شود منادی ندا می كند از زیر عرش كه ای گروه خلایق! بپوشید چشمهای خود را تا بگذرد دختر حبیب خدا به سوی قصر خود پس می گذرد فاطمه دخترم و حال این كه بر او دو چادر سبز است، در حوالی و اطراف او هفتاد هزار حوریه می باشند. پس چون به در قصر برسد می بیند كه حسن ایستاده است و حسین افتاده و سرش بریده است. پس فاطمه به حسن می گوید كه این كیست كه افتاده است؟ حسن عرض می كند كه این برادر من است كه امت پدرت او را كشتند و سرش را جدا كردند. پس ندا از جانب خدا می آید كه ای دختر حبیب خدا! به درستی كه من نماندم به تو آنچه را كه امت پدرت به حسین كردند، زیرا كه من ذخیره كردم برای تو در نزد خودم، به جهت تسلی تو در این مصیبت؛ كه امروز نظر نمی كنم در محاسبه بندگان تا داخل جنت شوی و داخل جنت شود ذریه ی تو و شیعه ی تو و هر كه احسانی به شما كرده از كسانی كه شیعه ی تو نیست، پیش از این كه نظر كنم در محاسبه ی بندگان. پس داخل جنت می شود دخترم فاطمه و ذریه اش و شیعه ی او و هر كه احسانی به فاطمه كرد از غیر شیعه ی او. پس این است قول خدای


عزوجل: (لا یحزنهم الفزع الأكبر) [23] فرمود [كه و] آن هول قیامت [است]: (و هم فیما اشتهت انفسهم خالدون) [24] این قسم به خدا كه فاطمه است و ذریه او و شیعه او و هر كه احسانی به ایشان كرده از كسانی كه از شیعه ی فاطمه نیست [25] .

حدیث سیزدهم: در كتاب بصایر الدرجات به اسناد خود روایات فرمود از حماد بن عثمان كه گفت:

شنیدم از حضرت صادق - علیه السلام - كه می گفت این كه ظاهر می شوند زنادقه در سنه ی صد و بیست و هشت، و این از آنجا است كه نظر كردم در مصحف فاطمه. حماد گوید كه من عرض كردم كه مصحف فاطمه چیست؟ پس فرمود كه خدای تعالی چون پیغمبر را به جوار رحمت خود برد، داخل شد بر فاطمه از حزن در وفات پیغمبر، آنقدری كه نمی داند آنرا مگر خدای عزوجل. پس فرستاد خدا به سوی فاطمه ملكی را كه او را تسلی می داد و حدیث برای او می گفت. پس فاطمه آن را به امیرالمؤمنین معروض داشت. پس امیرالمؤمنین فرمود كه هر وقت كه آن ملك آمد و صدای او را شنیدی مرا اعلام كن. پس فاطمه علی را اعلام كرد. پس علی هر چه را كه می شنید می نوشت تا این كه مصحفی شد. حماد گوید كه حضرت صادق - علیه السلام - فرمود كه آن مصحف از حلال و حرام نیست و لیكن در او است علم آنچه واقع می شود [26] .

حدیث چهاردهم: در كتاب دلائل طبری به اسناد خود از حضرت حسین سیدالشهداء مروی است كه گفت:


فاطمه مرا خبر داد كه پیغمبر به من گفت: آیا نمی خواهی مژده دهم تو را در وقتی كه خدا بخواهد كه در بهشت به زوجه ی دوستی از دوستان خود تحقه فرستد می فرستد به سوی تو كه بفرستی برای آن زن از زیور تو [27] .

حدیث پانزدهم: علی بن عیسی اربلی صاحب كشف الغمة كه یكی از مشایخ اجازه ی علامه است، گفته است كه خبر داد مرا سید جلال الدین علی بن عبدالحمید بن سید فخار بن معد موسوی حایری كه:

اسماء بنت عمیس حاضره شد در زمان وفات خدیجه ی كبری پس خدیجه گریه كرد. اسماء گوید كه من به او گفتم: آیا تو گریه می كنی و حال این كه سیده ی زنان عالمیان و زوجه ی پیغمبر و مژده داد شده ی بر زبان پیغمبر به بهشت؟! پس گفت كه برای این گریه نكردم و لیكن زنان را در زمان شب زفاف، لازم است كه زنی باشد كه قضاء حوایج او كند و او را خوشحال كند و او را یاری كند، و فاطمه كودك است می ترسم كه چنین زنی برای او نباشد. پس من گفتم: ای سیده ی من، برای تو باد عهد خدا كه اگر من در آن زمان باشم متولی آن امر شوم، و به جای تو باشم. چون شب زفاف فاطمه شد و پیغمبر آمد و زنان را امر كرد كه بیرون روند. پس همه بیرون رفتند و من ماندم. چون پیغمبر خواست كه بیرون رود سواد [28] مرا دید. فرمود: تو كیستی؟ گفتم: اسماء بنت عمیس. پس گفت: آیا امر نكرده بودم تو را كه بیرون روی؟ عرض كردم: بلی یا رسول الله! پدر و مادرم فدای تو باد، و من قصد خلاف تو نكردم و لیكن با خدیجه عهد كردم پس كیفیت را به او عرض كردم. آن جناب گریست، پس گفت قسم به خدا، برای همین ایستادی؟ گفتم: بلی قسم به خدا! پس پیغمبر مرا دعا كرد. تا اینجا آخر حدیث بود [29] .


مؤلف گوید كه: بعضی از علماء گفته اند كه اسماء بنت عمیس زن جعفر بود كه بعد از او ابوبكر او را گرفت و او در زمان زفاف فاطمه به همراه جعفر در حبشه بود و در سنه ی هفت هجری كه فتح خیبر بود از حبشه آمد، و زواج [30] فاطمه بعد از جنگ بدر بود؛ پس این اسماء دختر یزید بن سكن انصاری است. [31] كه احادیث از پیغمبر روایت دارد.

حدیث شانزدهم: در كتاب خصال از حضرت صادق روایت داشته كه:

بسیار گریه كنندگان پنج نفر بودند: آدم، و یعقوب، و یوسف، و فاطمه بنت محمد و علی بن الحسین. اما آدم؛ پس گریه كرد بر بهشت تا از روهای او [اشكها مثل] رودخانه روان شد. و اما یعقوب؛ پس آن قدر در فراق یوسف گریست كه چشم او نابینا شد. و اما یوسف؛پس آنقدر در مفارقت یعقوب گریست كه اهل زندان به تنگ در آمدند و گفتند یا در شب گریه كن و روز ما را آرام بده یا به عكس. و اما فاطمه؛ پس آنقدر گریست كه اهل مدینه از كثرت گریه ی او به تنگ آمدند و گفتند كه از كثرت گریه ما را به تنگ در آوردی. پس فاطمه به مقابر شهداء می رفت و گریه می كرد آن قدر كه می خواست. پس از آن برمی گشت. و اما علی بن الحسین؛ پس گریه كرد بر حسین بیست سال یا چهل سال هرگز طعامی در نزد او گذاشته نمی شد مگر این كه می گریست، تا این كه غلام او به او گفت كه: من فدای تو شوم، ای پسر پیغمبر، من می ترسم تو هلاك شوی! گفت: من غم و حزنم را به سوی خدا پهن می كنم و می دانم از خدا آنچه را كه شما نمی دانید، به درستی كه من قتلگاه پسران فاطمه را به خاطر نمی آورم مگر این كه گریه مرا گلوگیر می شود [32] .


مولف می گوید كه: اگر گویند كه صوت فاطمه به گریه چگونه به گوش نامحرمان می رسید؟ جواب گوئیم: شاید كه این گریه اختیاری نبوده و یا این كه صدای زن واجب الاجتناب نیست، چنان كه جمعی بدان رفته اند، این حل در مقام ظاهر است. و اما در مقام باطن؛ پس حق این است كه هر زمان كه فاطمه به گریه در می آید به همراه او ملائكه و اجنه و زمین و هوا و دیوارهای خانه های مدینه و سنگها و كلوخها می گریستند پس این صداها به گوش اهل مدینه می رسید، و چون به لهجه ی فاطمه بود گمان اهل مدینه آن بود كه فاطمه می گرید و حال این كه صدای فاطمه به عشر خانه های اهل مدینه نمی رسید چه به جای این كه به همه برسد و همه شاكی شوند! و این تأویل به قواعد حاصله ی از عقل و نقل محقق است. مگر ندیدی اخباری را كه دلالت دارد كه هر زمان كه فاطمه بر حسین گریه می كند ملائكه بر گریه می آیند و جهنم به خروش می آید، پس درست بفهم. ایضا؛ مؤلف گوید كه در میان این پنج نفر فاطمه از همه بیشتر گریه كرد و هیچ كس در عالم به قدر فاطمه گریه نكرد، زیرا كه در حدیث است كه:

هر كه بر حسین گریه كند و عزای او را برپا كند حضرت فاطمه بر آن شخص گریه می كند و بعد از وفاتش عزای او را برپا می كند تا روز قیامت.

پس معلوم شد كه فاطمه تا روز قیامت در گریه خواهد بود و تا در دنیا هم بود آنقدر در سحرها گریست كه بنابر روایت عقایق كه یكی از علماء عامه است:

«شیشه را از اشك چشم پر كرد و وصیت كرد كه امیرالمؤمنین آن را با او دفن كند.»

و اما این كه فاطمه بر گریه كنندگان فرزندش می گرید. پس آن در حدیثی است كه ذكر كرد آن را عالم صالح برغانی قزوینی در كتاب مخزن البكآء كه منقول است از سلمان فارسی - رضی الله عنه - كه:

روزی در كوچه های مدینه می گذشتم، جمعی از اطفال عرب را دیدم كه با


یكدیگر بازی می كنند و حضرت امام حسین در گوشه [ای] بر روی خاك نشسته است و گردن خود را كج كرده مانند ابر بهار زار زار می گرید. پیش رفتم و سؤال كردم كه ای آقا زاده ی من، خدا جان مرا فدای تو گرداند! چرا بر روی خاك نشسته و گریه می كنی، مگر خدای ناكرده كودكان عرب شما را رنجانیده اند؟ حضرت چون این سخن از من شنید سر مبارك خود را بالا گرفته نظر حسرت به من نموده از دست خود اشاره فرمود كه ای سلمان! از این مقدمه در گذر كه دلم طاقت نمی آورد كه درد دلم را بیان نمایم. سلمان عرض كرد: ای سید من! مگر از جد بزرگوار خود نشنیده ای كه مكرر می فرمود: سلمان منا اهل البیت، یعنی سلمان از ما اهل بیت است. ای سید من! چرا درد دل خود را از من پنهان داری؟ چون آن مظلوم این سخن را شنید، باز به گریه در آمد، فرمود: ای سلمان! بدان كه از جناب اقدس الهی وحی به جبرئیل رسیده و جبرئیل به جدم خبر داده كه مرا در كربلا كوفیان بی وفا با خنجر جور و جفا سر از بدن جدا خواهند نمود و كودكان مرا یتیم خواهند كرد و نوجوانان مرا خواهند كشت و نعش همه را بی غسل و كفن در میان ریگهای گرم خواهند انداخت و بعد از آن اهل بیت مرا با امام زین العابدین بیمار، بر شتران عریان سوار خواهند نمود و شهر به شهر و دیار به دیار خواهند گردانید و ایشان را در مسجد خرابها جا خواهند داد و كودكان مرا به كنیزی خواهش خواهند نمود. آه، ای سلمان! هر وقت كه به خاطر می آوردم دلم طاقت نمی آورد. سلمان عرض كرد: ای آقا! فدای تو شوم. به جد بزرگوار و پدر نامدار عرض نما كه از خدا بخواهند كه این بلا را از شما دفع نماید. آن حضرت فرمود: ای سلمان! من خود این مصیبت را اختیار نمودم، و می خواهم جان را فدای امتان جدم نمایم. سلمان عرض كرد: در آن وقت جد و پدر و مادرت در حیات خواهند بود؟ فرمود: در آن وقت هیچ یك نخواهند بود. سلمان عرض كرد: ای سید من! پدر و مادرم فدای تو باد، در آن روز عزای شما را كه خواهد گرفت و كه بر شما خواهد گریست؟ حضرت فرمود: ای سلمان، شیعیان چندی خواهم به هم رسید از مرد و زن كه مثل پدر


مهربان عزای مرا خواهند گرفت و جان و مال خود را فدای من خواهند نمود. سلمان عرض كرد: فدای تو شوم! این چه حكمت است كه بعضی از خلق شما را خواهند كشت و بعضی از خلق عزای شما را خواهند گرفت؟ حضرت فرمود: ای سلمان! اشخاصی كه به ما خواهند گریست جناب اقدس الهی طینت ایشان را از طینت ما سرشته است و از این سبب است كه با ما محبت خواهند داشت. مال و جان خود را به فدای ما خواهند نمود و بر ما خواهند گریست و از راه دور و نزدیك به زیارت ما خواهند آمد، من نیز در ممات ایشان در شب اول قبل به زیارت ایشان خواهم رفت و مادرم فاطمه ی زهرا بعد از وفات ایشان بر ایشان خواهد گریست و عزای ایشان را خواهد گرفت تا روز قیامت كه ایشان را شفاعت كند و داخل بهشت گرداند.

حدیث هیفدهم: شیخ مفید در كتاب امالی روایت كرد از صدوق به اسناد او از ابن عباس كه:

چون پیغمبر خدا را زمان وفات در رسید، گریست، تا این كه اشكهای دیده ی مباركش ریش او را تر كرد. پس به او عرض كردند كه: یا رسول الله! چرا گریه می كنی؟ آن جناب فرمود كه گریه می كنم برای ذریه ی من و آنچه وارد می آورند بر ایشان بدان امت من بعد از من. گویا می بینم دخترم فاطمه را كه فریاد می كند ای پدر جان، ای پدر جان پس اعانت و یاری نمی كند او را هیچ یك از امت من. پس چون فاطمه آن را شنید، گریست. پیغمبر فرمود كه ای دخترك من! گریه مكن. فاطمه عرض كرد كه من گریه نمی كنم برای آنچه بعد از تو بر من وارد می آید و لیكن برای مفارقت تو، ای پیغمبر خدا! پس پیغمبر فرمود: مژده باد تو را! ای دختر محمد! بزود؟ ملحق شدن تو به من. پس به درستی كه تو اول كسی می باشی كه از اهل بیت من كه به نزد من می آئی؟ [33] .


حدیث هیجدهم: در كتاب خرایج روایت كرد از حضرت صادق - علیه السلام - روایت كرده كه:

فاطمه بعد از پیغمبر هفتاد و پنج روز زندگانی كرد، و بر او وارد شد اندوه سخت بر پدرش، و جبرئیل به نزد او می آمد و او را خوشحال می ساخت و خبر می داد او را از پدرش، مكان او را در بهشت و خبر می داد او را به آنچه بعد از فاطمه در ذریه ی او واقع می شد. و علی آن را می نوشت [34] .

حدیث نوزدهم: علامه ی مجلسی در كتاب بحار از حضرت امیرالمؤمنین روایت نمود كه فرمود:

من غسل دادم پیغمبر خدا رادر پیراهن او، پس فاطمه می گفت كه آن پیراهن را به من بنما. پس چون آن پیراهن را می بوئید، غشی بر او عارض می شد. چون من چنین دیدم، آن پیراهن را پنهان كردم [35] . حدیث بیستم: در كتاب من لا یحضره الفقیه گفته كه:

روایت شده است كه چون پیغمبر وفات یافت، بلال امتناع نمود از اذان گفتن. و گفت كه از برای احدی بعد از پیغمبر اذان نمی گویم. روزی فاطمه گفت كه من میل دارم كه صدای مؤذن پدرم را به اذان بشنوم. پس این خبر به بلال رسید، پس شروع نمود در اذان گفتن. پس چون گفت الله اكبر، الله اكبر، فاطمه به خاطر آورد پدرش را و روزگار پدرش. پس عنان گریه از او رها شد، پس چون رسید به اشهد ان محمدا رسول الله، فاطمه فریادی زد و به رو در افتاد و بیهوش شد. پس مردم به بلال گفتند كه اذان را قطع كن كه دختر پیغمبر از دنیا مفارقت كرد؛ و گمان كردند كه فاطمه وفات یافت. پس بلال اذان خود را قطع


كرد و تمام نكرد. چون فاطمه به هوش آمد. از بلال خواست كه اذان را تمام كند. پس بلال اجابت نكرد و عرض كرد: ای سیده ی زنان! من می ترسم بر تو، آنچه را كه بر نفس خود وارد می آوری از شنیدن اذان من. پس فاطمه از او درگذشت [36] .

حدیث بیست و یكم: در شدت حزن فاطمه بعد از پیغمبر و وفات او.

علامه ی مجلسی در كتاب بحار فرموده كه:

در كتابی یافتم خلاصه اش اینكه روایت كرده است ورقة بن عبدالله ازدی كه می گفت: من به حج رفتم، پس در طواف یافتم زن گندم گون خوش روی شیرین سخن را كه ندا می كرد با فصاحت كلام كه: ای پروردگار بیت الحرام، و حفظه ی [37] كرام، و زمزم، و مقام [38] ، و مشاعر عظام، و پروردگار محمد، كه بهترین مردمان است، صلوات بفرستد بر او خدا و بر آل نیكوكاران كرام، این كه مرا محشور كنی با آقایان كرام من كه پاكانند، و پسران ایشان كه پیشانی ایشان نورانی، و دست و پای ایشان سفید است، كه میمون و مبارك می باشند، آگاه باشید! پس شهادت دهید ای جماعت حج گذارندگان و عمره كنندگان كه آقایان من بهترین برگزیده شدگانند و خلاصه ی نیكوكارانند، كسانی هستند كه مرتبه ی ایشان از مراتب مردم بالاتر است و بلند است ذكر ایشان در همه ی شهرها، ردای خود گرفته اند افتخار را. ورقة بن عبدالله گوید كه به او گفتم: ای جاریه ی من! گمان آن می كنم كه تو از دوستان اهل بیت پیغمبری. گفت: بلی. گفتم: تو كیستی؟ گفت: من فضه، كنیز فاطمه ی زهرا، می باشم كه دختر محمد مصطفی


است - صلوات بفرستد خدا بر او و بر پدرش و شوهرش و بر پسرانش. گفتم: خوش آمد مرا شوق بسیار به كلام تو بود. می خواهم اجابت كنی از سؤالی كه دارم؛ پس چون فارغ شدی از طواف [و] فراغت یافتی، در نزد بازار طعام فروشان باش تا من بیایم. و تو خواهی با ثواب و مزد بود. پس در طواف از هم جدا شدیم. پس چون از طواف فارغ شدم و اراده كردم كه به منزلم آیم، از راه بازار طعام فروشان آمدم، دیدم فضه در آنجا نشسته و از مردمان گوشه گرفته. پس به نزد او رفتم و هدیه [ای] برای او بردم، و گفتم: ای فضه! خبر ده مرا از خاتون تو، فاطمه ی زهرا [علیهاالسلام]، و از او چه دیدی در نزد وفات او، بعد از موت پدرش، محمد - صلی الله علیه و آله. پس چون سخن مرا شنید، اشك به دور چشمش حلقه زد، پس گریه ی شدید كرد و گفت: ای ورقة! به جوش آوردی غم و حزنی را كه ساكن بود، و اندوهی كه در دل من پنهان بود، پس بشنو الان آنچه را كه من از او مشاهده كردم. بدان كه چون پیغمبر خدا از دنیا رفت، بزرگ و كوچك بر او گریستند، و بسیار شد گریه بر او، و كم شد صبر، و بزرگ و كوچك بر او گریستند، و بسیار شد گریه بر او، و كم شد صبر، و بزرگ شد مصیبت او بر خویشان و اصحاب و اولیاء و دوستان و غرباء، و ملاقات نمی شد مگر مرد گریه كننده و زن گریه كننده، و نبود در اهل زمین و اصحاب و خویشان و دوستان، كسی كه اندوه او سخت تر باشد و گریه ی او بزرگتر باشد از خاتون من، فاطمه ی زهرا، و اندوه او تازه می شد و زیاد می شد گریه ی او. پس هفت روز نشست كه ناله ی اوساكت نمی شد، و هر روزی كه می آمد گریه ی او بیشتر از روز سابق بود. پس چون روز هشتم شد، ظاهر كرد اندوهی را كه پوشیده بود، پس طاقت صبر نداشت بیرون رفت، و فریاد كشید پس گویا از زبان پیغمبر سخن می گفت؛ پس زنان آمدند و دختران و پسران كوچك آمدند و به گریه مردمان صدا را بلند نمودند، و مردمان از هر مكان آمدند، و چراغهای مسجد را خاموش نمودند تا در مسجد مردان روی زنان را نبینند و خیال شد به سوی زنان كه پیغمبر خدا از قبر برخاست، و مردمان در حیرت و اضطراب افتادند. و فاطمه زهرا ندا می كرد و گریه بر پدرش می كرد و


می گفت: ای پدر جان، ای محمد، ای اباالقاسم، ای منزلگاه یتیمان و بیوه زنان! آیا كیست برای قبله و مصلی؟ آیا كیست برای دختر حیران مصیبت زده شده؟ پس رو آورد و پای خود را بر دامنهای خود می گذاشت و چیزی را نمی دید، از جهت گریه و اشكهای چشمش، تا این كه به قبر پدرش نزدیك شد. پس چون به آن حجره نظر نمود، گام های خود را كوتاه كرد، و گریست تا این كه بیهوش شد. پس زنان بر پیشانی و سینه اش آب پاشیدند تا به هوش آمد. پس برخاست و می گفت: قوت من برداشته شد، و دشمن به من شماتت نمود، و اندوه، كشنده ی من است، ای پدر جان! باقی ماندم در حالتی تنها، و در حیرتم، پس صدای من فرو نشست، و پشت من شكست، و زندگانی من مكدر شد، پس ای پدر جان! بعد از تو انیسی نمی یابم برای وحشتم، و نه كسی را كه اشك مرا رد كند و نه كسی كه ضعف مرا یاری كند، پس بعد از تو فانی شد محكم قرآن، و محل نزول جبرئیل، و مكان میكائیل، بعد از تو، ای پدر جان، منقلب شد اسباب، و بسته شد درها به روی من، پس من بعد از تو دنیا را دشمن می دارم، و تا نفسهای من می رود و می آید بر تو گریه می كنم، شوق من به سوی تو و حزن من بر تو تمام نمی شود. پس ندا كرد: ای پدر جان! ای قلب من، و مغز من! پس این اشعار را فرمود:



ان حزنی علیك حزن جدید

و فؤادی والله صب عنید



به درستی كه حزن و اندوه من بر تو اندوه تازه است و دل من، قسم به خدا، كه مشتاق مهیا گردیده شده است.

و صب به معنی مشتاق كثیر الاشتیاق. صبابه به معنی سوزش و گرمی و تنگی دل از عشق است و عتید به معنی حاضر و مهیا است. و عتیده حقه [39] را گویند كه در آن عطر عروسان است. و بنابر اول، مراد مهیای برای حزن و اندوه است یا مهیای ملاقات است. و بنابر ثانی، مراد تشبیه است به حقه ی عطر. یعنی دل


من حقه ی محبت تو است، یا محل حزن و اندوه بر تو است.



كل یوم یزید فیه شجونی

و اكتیابی علیك لیس یبید



هر روز زیاد می شود در او اندوه های من و كأبت و حزن من تمام و فانی نمی شود.



جل خطبی فبان عنی عزائی

فبكائی كل وقت جدید



بزرگ شد كار من. پس، از من، عزاء من منفصل شد و مفارقت نمود (یعنی صبر من). پس گریه ی من هر وقتی تازه است.



ان قلبا علیك یألف صبرا

او عزاء فانه لجلید



به درستی كه دلی كه بر تو با صبر و تسلی الفت می گیرد، پس به درستی كه آن دل هر آینه سخت است.

پس ندا كرد كه: ای پدر جان! منقطع شد به تو دنیا به نورهای خود، و پژمرده شد شكوفه اش و به خوشحالی تو درخشنده بود، پس به تحقیق سیاه شد روز دنیا. ای پدر جان! شام كردیم بعد از تو در حالتی كه از ضعف شمرده شدگان بودیم. ای پدر جان! صبح كردند مردمان كه از ما اعراض نمودند، و ما بودیم به سبب تو از بزرگ شمرده شدگان. پس كدام اشك است كه برای جدائی تو ریخته نمی شود و كدام حزن است كه بعد از تو بر تو متصل نمی شود و كدام پلك چشم است كه بعد از تو با خواب سرمه كشیده می شود؟! گریست بر تو ملائكه، و ایستاد آسمانها، پس منبر تو بعد از تو محل وحشت است، و محراب تو خالی از مناجات تو است و قبر تو خوشحال است به پنهان كردن تو، و بهشت مشتاق است به سوی تو و به سوی دعای تو و صلوات تو. ای خدای من! زود وفات مرا برسان كه از زندگانی مكدر شده ام. پس فاطمه به منزل خود برگشت و شروع كرد به گریه در شب و روز كه اشك او قطع نمی شد، و ناله اش ساكن نمی شد. و شیوخ مدینه به نزد امیرالمؤمنین آمدند و گفتند كه: فاطمه در شب و روز گریه می كند. پس هیچكس از ما نیست كه خواب بر او گوارا باشد، و روز برای ما قراری نیست در طلب كسب و كار، و ما خواهش


داریم كه از او سؤال كنی كه یا در شب گریه كند و یا در روز. آن جناب به نزد فاطمه رفت. پس از دیدن او فاطمه قدری گریه اش سكون یافت. پس آن جناب پیغام اهل مدینه را به او رسانید. فاطمه گفت: ای اباالحسن! چه كم است ماندن من در میان ایشان و چه نزدیك است غایب شدن من از ایشان. پس قسم به خدا كه ساكت نمی شوم در شب و نه در روز تا این كه ملحق شوم به پدرم، پیغمبر خدا؛ پس علی به او گفت كه به جا بیاور، ای دختر پیغمبر خدا آنچه را كه رای تو است. پس از آن امیرالمؤمنین خانه [ای] برای او در قبرستان بقیع بنا كرد كه دور از مدینه بود و آن را بیت الاحزان نام نهاده و چون صبح می شد فاطمه حسن و حسین رابه پیش می انداخت، و به سوی بقیع می رفت در حالتی كه گریه كننده بود، پس همیشه میان قبرها گریه می كرد. پس چون شب در می آمد، امیرالمؤمنین به سوی او می آمد و او را در پیش روی خود می انداخت و به خانه می آورد. و بیست و هفت روز بعد از پیغمبر به همین حالت بود و ناخوش شد به مرضی كه در آن مرض وفات یافت، پس باقی ماند تا روز چهلم، و امیرالمؤمنین نماز ظهر را اداء كرد به جانب منزل می آمد كه كنیزكان با گریه و حزن در رسیدند. آن جناب فرمود كه چه خبر دارید و چرا در صورت و حالت شما تغییر است؟ گفتند: ای امیرالمؤمنین! دریاب دخترعم تو، زهرا را و ما گمان نداریم كه تو او را دریابی. پس آن جناب با شتاب آمد تا بر او داخل شد، دید كه آن صدیقه بر فراش خود افتاده و دست راست را به هم می آورد و دست چپ را می كشد. پس علی ردا از دوش انداخت، و عمامه را از سرش انداخت، و بندهای خود را گشود و آمد و سر زهرا را به دامن خود گذاشت و ندا كرد كه ای زهرا! جوابی نشنید. گفت: ای دختر محمد مصطفی! پس جواب نشنید. پس گفت: ای دختر كسی كه زكوة را به اطراف رداء برداشت و بر فقرا بذل می كرد! پس جواب نشنید. پس گفت: ای دختر كسی كه نماز گذارد با ملائكه ی آسمان دو ركعت دو ركعت! پس جواب نشنید. پس گفت: ای فاطمه! با من تكلم كن پس منم پسرعم تو، علی بن ابی طالب.


پس فاطمه چشمهایش را بر روی علی گشود و به او نگاه كرد و گریه كرد. آن جناب فرمود كه تو را چه شده است؟ پس منم پسرعم تو، علی بن ابی طالب. آن صدیقه گفت كه ای پسرعم من! می یابم در خودم مرگ را كه ناچاریم از او، و من می دانم كه بعد از من صبر نمی كنی بر كم زن گرفتن. پس اگر خواهی زنی بگیری یك روز و یك شب را برای او قرار بده و برای اولاد من یك روز و یك شب قرار ده. ای اباالحسن! فریاد مزن بر روی دو فرزند من، پس داخل صبح می شوند و حال این كه هر دو یتیم و غریب و پر و بال شكسته اند، پس به درستی كه دیروز جد ایشان از میان ایشان رفت و مادر ایشان هم امروز می رود. پس وای بر امتی كه ایشان می كشند این دو طفل را و دشمن دارند ایشان را! پس اشعاری فرمود كه حاصلش این كه: گریه بر من كن كه امروز روز جدائی است، وصیت می كنم تو را به فرزندان من، به من گریه كن و بر یتیمان من گریه كن و مشكن پر و بال كشته شده ی دشمنان را در صحرای عراق. پس علی گفت: ای دختر پیغمبر! این خبر را از كجا یافتی و حال این كه وحی از ما قطع شده است؟ پس آن صدیقه گفت: در این ساعت خوابم در ربود. پس دیدم حبیب من رسول خدا را در قصری از در سفید، پس چون مرا دید فرمود: بیا به نزد من، ای دخترك من! پس به درستی كه من به سوی تو مشتاقم. پس عرض كردم كه قسم به خدا كه شوق من به ملاقات تو بیشتر است از تو. پس فرمود كه امشب تو در نزد من خواهی بود و او است راستگو بر آنچه وعده كرد و وفا كننده به آنچه عهد كرد. پس در زمانی كه سوره ی یس قرائت كردی، پس بدان كه من وفات یافته ام. پس مرا غسل ده و مرا برهنه مكن، پس به درستی كه من طاهره ی مطهره ام و نماز بگذارد با تو از اهل من آنان كه نزدیكترند، و مرا در شب در قبر من دفن كن. به این خبر داد مرا حبیب من، رسول خدا. پس علی گوید: قسم به خدا كه شروع كردم در غسل او در پیراهنش و آن جامه از او بیرون نیاوردم. پس قسم به خدا كه میمونه ی طاهره مطهره بود، پس از آن حنوط كردم او را از زیادتی حنوط پیغمبر و كفن كردم. چون خواستم كه سر


كفن او را ببندم ندا كردم كه ای ام كلثوم! ای زینب! ای سكینه! ای فضه! ای حسن! ای حسین! بیائید توشه [ای] بگیرید از مادر خودتان كه این زمان، زمان فراق است و ملاقات در بهشت است. پس حسنین آمدند و ایشان ندا می كردند كه چه حسرتی است كه خاموش نمی شود هرگز از فقد جد ما، محمد مصطفی، و مادر ما، فاطمه ی زهرا! ای مادر حسن! ای مادر حسین! در زمانی كه ملاقت كردی جد ما را پس او را سلام ما را برسان و به او بگو كه بعد از تو یتیم شدیم در دار دنیا. پس امیرالمؤمنین گفت كه شاهد می گیرم خدا را كه فاطمه ی ناله سوزنده [ای] كرد و آه كشید و گریست و هر دو دست خود را بلند كرد و به گردن حسن و حسین در آورد و ایشان را به سینه ی خود چسبانید. ناگاه هاتفی از آسمان آواز داد كه ای اباالحسن! بردار حسنین را از روی فاطمه ی زهراء، پس هر آینه گریانیدند، قسم به خدا ملائكه ی آسمانها را. پس به تحقیق كه مشتاق است حبیب به سوی محبوب. پس حسنین را بلند كردم از سینه ی فاطمه و سر كفن را بستم و این ایبات را می گفتم:



فراقك اعظم الأشیاء عندی

و فقدك فاطم ادها الثكول



فراق تو، ای فاطمه بزرگترین چیزها است در نزد من و فقد تو ای فاطمه مصیبتی است بزرگتر از مرگ و هلاك است



سأبكی حسرة و أنوح شجوا

علی خل مضی اسنی سبیل



زود است كه من می گریم از روی حسرت. و نوحه می كنم از روی حزن بر دوستی كه رفته است راه شریف تر و بالاتر را.



الا یا عین جودی و اسعدینی

فحزنی دائم ابكی خلیلی



آگاه باش، ای چشم! سخاوت كن و یاری كن مرا، پس اندوه من همیشه است می گریم خلیل خود را.

پس برداشت علی فاطمه را به دست خود و او را به نزد قبر پدرش برد. و ندا كرد كه سلام بر تو باد، ای پیغمبر خدا! سلام بر تو باد، ای دوست خدا! سلام بر تو باد، ای نور خدا! سلام بر تو باد، ای صفوه ی خدا! از من سلام بر تو، و


تحیت واصل است از من به سوی تو، و در نزد تو و از دختر تو كه نازل شونده است بر تو در جوار تو، و به درستی كه ودیعه و امانت رد شد و رهینه [40] . و گرو گرفته شد. پس ای وای حزن من بر پیغمبر، پس بعد از او بر بتول! پس بر او نماز گذارد و او را در لحد خوابانید. [41] .

حدیث بیست و دوم: علامه ی مجلسی در كتاب بحار فرمود كه روایت شده است این كه:

چون امیرالمؤمنین به قبر مبارك رسید، دستی از قبر بیرون آمد و فاطمه را گرفت و علی برگشت [42] .

حدیث بیست و سوم: علامه ی مجلسی در بحار روایت داشته كه:

علی بر كنار قبر فاطمه این ابیات را انشاد فرمود:



ذكرت أباودی فبت كأننی

برد الهموم الماضیات وكیل



به خاطر آوردم آن كه را كه ملازم دوستی من بود. یعنی حبیب خود را به خاطر آوردم، پس خوابیدم گویا كه من از شدت هموم ضامن شدم به رد هر هم و حزنی كه پیش از این بود.



لكل اجتماع من خلیلین فرقة

و كل الذی دون الفراق قلیل



برای جمع شدن هنر دو دوستی فرقت و جدائی است، و هر چه غیر فراق است كم است.



و ان افتقادی فاطما بعد احمد

دلیل علی أن لا یدوم خلیل



و به درستی كه مفقود من فاطمه را بعد از احمد، دیل است بر این كه دوام ندارد هیچ خلیلی.


پس هاتفی به این اشعار جواب گفت:



یرید الفتی ان لا یموت خلیله

و لیس له الا الممات سبیل



اراده دارد جوان این كه نمیرد دوست او و نیست برای او راهی مگر مردن.



فلابد من موت و لابد من بلی

و ان بقائی بعدكم لقلیل



پس ناچار است از مردن و ناچار است از كهنه شدن و به درستی كه بقاء من بعد از شما هر آینه كم است.



اذا انقطعت یوما من العیش مدتی

فان بكاء الباكیات قلیل



در زمانی كه منقطع شد در روزی از زندگانی مدت من پس به درستی كه گریه ی گریه كنندگان كم است.



ستعرض عن ذكری و تنسی مودتی

و یحدث بعدی للخیل بدیل



زود است كه اعراض می كنی از به خاطر آوردن من و فراموش می كنی دوستی مرا و حادث می شود برای خلیل بدلی [43] .

حدیث بیست و چهارم: ثقة السلام، شیخ بزرگوار محمد بن یعقوب كلینی - رضی الله عنه - در كتابی كافی به اسناد خود روایت كرده از حضرت صادق - علیه السلام - كه:

فاطمه به نزد ستونی كه در مسجد بود، آمد و پیغمبر را خطاب كرده می گفت:



قد كان بعدك ابناء و هنبثة

لو كنت شاهدها لم یكبر الخطب



به تحقیق بود بعد از تو خبرهائی و امور سخت كه اگر آنها را تو می دیدی كار بزرگ نمی گردید.



انا فقد ناك فقد الارض و ابلها

و اختل قومك فاشهدهم و لا تغب



به درستی كه ما مفقود یافتیم تو را مانند مفقود یافتن زمین بارانش را و مختل شدند قوم تو پس نگاه كن ایشان را و پنهان مباش [44] .


حدیث بیست و پنجم: صاحب مناقب این مرثیه را از فاطمه روایت داشته:



و قد رزینا به محضا خلیقته

صافی الضرائب و الأعراق و النسب



رزء به ضم رای مهمله و سكون زاء معجمه و همزه به معنی مصیبت است. و رزینا فعل مجهول است و همزه ی آن بدل به یاء شده است به جهت كسره ما قبل برای حصول تخفیف و محضا خلیقته مفعول ثانی است برای رزینا بر تجرید. مثل لقیت بزید اسدا یعنی مصیبت زده شدیم به او، به شخصی كه محض الخلیقه است. یعنی خلقتش را شایبه [45] كدورت و بدی نیست و می شود كه محضا حال باشد. و ضرایب جمع ضریبه است. به معنی طبعیت است. و اعراق جمع عرق به كسر عین مهمله است به معنی اصل از هر شیئی. یعنی خالص است طبیعتهای او و اصلهای او و نسب او.



و كنت بدرا و نورا یستضاء به

علیك تنزل من ذی العزة الكتب



بودی تو ماه و نوری كه طلب روشنائی از او می شد. بر تو نازل می شد از صاحب عزت كتابها.



و كان جبرئیل روح القدس زایرنا

فغاب عنا و كل الخیر محتجب



و بود جبرئیلی، كه روح القدس است، زیارت كننده ی ما. پس از ما غایب شد و همه ی خیر در حجاب شد.



فلیت قبلك كان الموت صادفنا

لما مضیت و حالت دونك الحجب



پس كاش پیش از تو بود كه مرگ ما را برمی خورد. چون تو گذشتی حایل شدن میان ما پرده ها.



انا رزینا بما لم یرز ذو شجن

من البریة لا عجم و لا عرب



به درستی كه مصیبت زده شدیم به آنچه مصیبت زده نشده بود صاحب حزنی از مخلوقات، نه از عجم و نه از عرب.



ضاقت علی بلاد بعد ما رحبت

و سیم سبطاك خسفا فیه لی نصب




تنگ شد بر من بلاد، بعد از این كه وسعت داشت و الزام شد دو سبط تو را نقصان و خواری كه در آن برای من تعب بود.



فانت و الله خیر الخلق كلهم

و أصدق الناس حیث الصدق و الكذب



پس تو، قسم به خدا، بهترین همه خلق می باشی و صادق ترین مردمانی در مقام صدق و كذب.



فسوف نبكیك ما عشنا و ما بقیت

منا العیون بتهمال لها سكب



پس زود است كه گریه می كنیم بر تو مادامی كه زنده باشیم و مادامی كه چشمهای ما باقی باشد به روان شدنی كه برای او ریختن باشد. [46] .

مؤلف گوید: از اخبار متظافره، بلكه متواتره بالمعنی، از طرق خاصه بلكه از بعضی از اخبار عامه در بعضی از این وقایع از تراكب [47] آنها چنین مستفاد است كه:

عمر بعد از این كه چند دفعه فرستاد كه علی را بیاورد و بیعت از او بگیرد و علی امتناع نمود. پس عمر، خالد بن ولید و قنفذ را گفت كه آتش و هیزم برداشتند، عمر با ایشان به در خانه ی فاطمه رسیدند و فاطمه در پشت در نشسته بود و عصابه بر سر بسته و بدنش از وفات پیغمبر ضعیف و لاغر. پس عمر در را كوبید و گفت: ای پسر ابوطالب! در را باز كن. پس فاطمه گفت كه: ای عمر! تو را با ما چه كار است؟ نمی گذاری كه ما در آن حالی كه هستیم باشیم؟! عمر گفت: در را بگشا و الا خانه را بر شما می سوزانم. فاطمه فرمود: ای عمر! آیا می ترسی خدای عزوجل را كه داخل خانه ی من می شوی و هجوم می آوری به خانه ی من؟ پس عمر از برگشتن اباء كرد و آتش را بر در خانه افروخت، پس در را سوزانید، پس از آن در را دفع كرد. پس فاطمه پیش آمد و می گفت: ای پدر جان، ای رسول خدا! پس عمر شمشیر را بلند كرد و حال این كه آن شمشیر در


غلاف بود. پس به آن پهلوی فاطمه را زد. پس فاطمه فریادی كشید؛ پس عمر تازیانه را بلند كرد و بر ذراع فاطمه زد. فاطمه فریاد برآورد: ای پدر جان! پس علی بی طاقت شد از صدای تظلم فاطمه، و از جای برخاست و گریبان عمر را گرفت و او را حركت داد و به خاك انداخت و گردن و بینی او را زد و خواست او را بكشد كه به خاطر آورد وصیت پیغمبر را در باب صبر كردن. پس عمر فرستاد و جمعیت آورد تا این كه ریسمان در گردن علی انداختند. پس فاطمه میان ایشان و علی حایل شد در نزد در خانه، پس قنفذ ملعون تازیانه بر او زد. پس فاطمه وفات كرد و حال این كه در بازوی او مانند دمل بود از ضربت او. پس در را بر او فشرد و او میان در و دیوار بود. پس پهلوی فاطمه شكست و محسن را كه در شكم او بود سقط كرد، پس فاطمه از آن وقت تا آخر مریض بود تا این كه شهید مرد. پس از آن، فدك را ابوبكر و عمر از فاطمه گرفتند، چنانكه در منظومه ی امامت و دو شرح آن نوشته ام. پس چون زمان وفات حضرت فاطمه شد، عمر و ابوبكر علی را واسطه گرفته كه به خانه ی فاطمه آیند و او را از خود راضی نمایند. پس چون داخل خانه ی فاطمه شدند، در حالتی بر فراش افتاده بود معجر بست و رو از ایشان برگردانید ایشان استرضاء [48] جستند. فاطمه گفت: آیا شما شنیده اید كه پیغمبر گفت فاطمه پاره [ای] از گوشت من است، پس هر كه او را اذیت كرد مرا اذیت كرد و هر كه مرا اذیت كرد پس خدا را اذیت كرد؟! گفتند: بلی، شنیدیم. فاطمه فرمود: قسم به خدا، كه مرا اذیت كردید و من از شما رضا نیستم تا این كه شكایت شما را به پدرم نمایم، و دیگر با شما تكلم نمی كنم. پس ابوبكر گریان بیرون رفت و فاطمه وصیت كرد كه ابوبكر و عمر بر جنازه ی او نماز نكنند و حاضر نشوند. پس علی در شب او را دفن كرد و چند قبر دیگر هم قرار داد كه كسی نداند كه قبر فاطمه كدام است. پس صباح را ابوبكر و عمر آمدند كه بر او نماز كنند. قبر را نمی دانستند. فرستادند كه زنان بیایند و


آن قبور را بشكافند و ببیند كه فاطمه در كدام قبر مدفون است تا بر او نماز كنند. چون خبر به علی رسید با غضب از خانه بیرون آمد و حال این كه چشمهایش سرخ شده بود و رگهای گردنش كلفت شده بود و قباء زرد پوشید كه در هنگام غضب می پوشید و تكیه بر شمشیر ذوالفقار نمود تا به بقیع آمد؛ و خبر به ابوبكر و عمر رسید كه علی قسم خورده كه اگر سنگی از این قبور حركت داده شود شمشیر را بر ایشان گذارد. پس عمر تغیر [49] كرد و گفت هر آینه نبش می كنیم. پس علی لباس او را گرفت و او را به خاك انداخت و گفت: ای پسر كنیز سیاه! اگر از جا حركت كردی، زمین را از خون شما سیراب می كنم. خواهی بكن تا ببینی. پس ابوبكر علی را به حق پیغمبر قسم داد تا از ایشان گذشت و ایشان برگشتند.


[1] امالي الصدوق:373 و عيون اخبار الرضا عليه السلام 116:1.

[2] بحار الانوار 5:43 و 18.

[3] بنگريد به: تفسير الصافي 102:1 و 103.

[4] بنگريد به: بحار الانوار 12:43 و 13 و 14 و 15 و 16 و 18.

[5] بنگريد به: بحار الانوار 13:45.

[6] علل الشرايع:180 و 181.

[7] علل الشرايع:179.

[8] عيون اخبار الرضا عليه السلام 46:2 و 47. الامالي للمفيد:95، الاحتجاج 255:2، امالي الصدوق:314، صحيح البخاري 83:5 و 96.

[9] احزاب 57:33.

[10] تفسير القمي 196:2.

[11] امالي الطوسي:400.

[12] بحار الانوار 42:43.

[13] الخرايج و الجرايح 529:2 و 530.

[14] الخرايج و الجرايح 530:2.

[15] الخرائج و الجرايح 531:2 و 532.

[16] الخرائج و الجرايح: 537:2 و 538.

[17] دابه: ستور.

[18] مطاف: جاي طواف كردن.

[19] مناقب ابن شهر آشوب 338:3.

[20] اسرار الشهادة:407 و 408.

[21] راحله: شترسواري.

[22] بحار الانوار 58 - 56 : 34.

[23] انبياء 103:21.

[24] انبياء 102:21.

[25] تفسير فرات كوفي:269.

[26] بصائر الدرجات 157:3.

[27] دلائل الامامه:2.

[28] سواد: كالبد تن، تاريكي.

[29] كشف الغمة 366:1.

[30] زواج: نكاح و عروسي.

[31] كشف الغمه 372:1 و 373.

[32] الخصال 272:1 و 273.

[33] امالي الطوسي:188.

[34] الخرايج و الجرايح 526:2.

[35] بحار الانوار 157:43.

[36] كتاب من لا يحضره الفقيه 297:1 و 298.

[37] حفظه: فرشتگان نگاهبان و نويسنده ي اعمال.

[38] مقام: سنگ معروفي است كه به امر خداوند متعال در مسجد الحرام نهاده اند و مردم نزد آن نماز گذارند. خداي تعالي از ميان زمزم و مقام پيغامبر را به معراج برد.

[39] حقه: ظرفي خرد و مدور با دري جدا كه از چوب يا عاج است.

[40] رهينه: وثيقه، گرو.

[41] بحارالانوار 180 - 174 :43.

[42] بحار الانوار 184:43.

[43] بحار الانوار 184:43.

[44] الكافي 376:8.

[45] شايبه: شك و شبه.

[46] مناقب ابن شهر آشوب 361:3.

[47] تراكب: تراكم.

[48] استرضاء: رضامندي خواستن، طلب خشنودي كردن.

[49] تغير: خروج از حالت طبيعي و تبديل به خشم و غضب.